روز های آخره، .و من مغزم خالیه از هر موضوعی به جز درس
این روزا بیشتر سعی میکنم خواننده ی نظریه هایی باشم که بیشترشون برای یاد آوریه. وقتی میخونم بجای اینکه ببینم چی میگن و دقت کنم که برای تست زدن چه چیزایی ازشون مهمه ، بیشتر به فکر اینم کدومشونو رد میکنم و کدومشونو قبول دارم.
تا اینجا با نظریه پردازی که به شدت مخالف بودم ( البته در زمینه ای که نظریه اشو خوندم) ملانی کلاین بوده در زمینه رشد
و نظریه پردازی که خیلی با نظرش حال کردم آرون بک بوده ( البته در زمینه ی خاصی که نظریه اشو خوندم ). در زمینه آسیب روانی
با روان تحلیل گری مشکل ندارم ولی با رفتارگرا های رادیکال بیشتر دوست دارم دشمنی کنم، انسان ماشین نیست.
هیچوقت انسان ماشین نیست
ازانسان گرایی یا وجود گرایی خوشمان می آید ولی بیشتر با نظر راجرز
خلاصه آمار این روز های من شامل این چیزاست
پی. نوشت: لعنت بر فکر های مزاحم موقع درس خوندن ، یعنی از اون لحظه هایی میشه که دوست دارم بلند بلند گریه کنم تازه اونم چه فکرااااااااااایی چند تا جمله ای که در برخورد با این فکرا برای خودم با صدای بلند میگم از خود این افکار ناامید کننده تره
درپس. پی . نوشت: و من 15 ستاره ی روشن دارم که دوست دارم خاموششون کنم ولی زمان اجازه نمیده . الان باید برم برای دور چهارم دوساعته
جمعه دچار حسادت شدم حالتی که به شدت ازش بدم میاد ولی گاهی بدجور به سراغم میاد.
جالب اینجاست نسبت به کسی این حسو داشتم که خیلی دوسش دارم
وجالب تر اینجاست نسبت به مسئله ای که تو ذهن خودم شکل گرفته ، پیشروی کرده و نتیجه گیری شده
بعد از مدتها تو جمعی قرار گرفتم که درکنارشون بودن باعث استرسم میشد و این بیشتر به حسادت من دامن میزد
از اینکه حرفی برای گفتن در این جمع داشتم ولی نمیخواستم با بیانشون باعث جلب توجه بشم ناراحتم نمیکرد چون میدونستم با بیان هرکلمه انگشتام سردتر میشد و قلبم بالاتر از حلقم میزد
از اینکه مامانم راجع به موضوعاتی که در زندگیم به وجود اومده بهشون چی گفته برام مهم بود. چیزایی که خودم ،هرکسی مستقیم ازم می پرسید راحت بهش توضیح میدادم ، ولی این جمع. نه!
باهاشون میخندیدم ، جواب سوالاشونو میدادم ولی از مریم همیشگی خبری نبود.
وقتی اومدم خونه با خستگی که داشتم دمغ بودم، برای چیزی که بی منطقی محض بود ناراحت بودم ، و الان هنوزم وقتی به یاد میارمش ناراحتم میکنه این مسئله ناراحت کننده همون عامل حسادت منه ، همون چیزی که به صورت ذهنی تا تهش رفتم بدون هیچ دلیلی . حتی دلایلی برای ردش در ذهنم شکل میگیره ولی دقیقا بعدش این جمله به ذهنم میاد که میگه خودتو گول نزن
چیزی که باعث شده من حسود بشم، چیزی نیست که برای خودم بخوامش، واقعیت اینه برای من غیر ممکن به نظر میرسه پس بهش هیچ نوع طمعی ندارم ،ولی مسئله اینجاست نمیخوام برای کسی باشه که نزدیک منه. و اون شخص عزیز که من واقعا دوسش دارم این مسئله رو ده ساله میدونه
از ۱۶ سالگی خودخواه بودنم شروع شد تا ۱۸ سالگی تا دوسال تو شوک بودم یعنی تا ۲۰ سالگی از اون سن تا الان که ۲۲ سالمه ازخودگذشته شدم ولی نه اونطور که حقمو نگیرم.(و من همچنان بخاطر اینکه داداش بزرگه وقتی داشتم درس میخوندم صدام زد ۲ ماه باهاش قهرم ،تااین حد کینه ای شدم)
در اوج نوجوونی خودخواهی کردم ولی یه شخصی جوری سرمو کوبوند به طاق که تا دوسال تو شوک بودم ، یعنی هرچیزی اطرافم میگذشت برام مهم نبود،اینکه حتی یکی می اومد منو میکشت ازش ممنون هم میشدم.
بعداز اون دوسال که خونواده فهمیدن از خودگذشته شدم نه از روی خیرخواهی بلکه از روی عذاب وجدان برای اذیت شدنشون، حالا میگین چرا اذیتشون کردم ؟؟باید بگم از اون موضوعاتیه که خودم قربانی بودم و رخدادش ازدست خودمم خارج بود ولی ادای آدمای گناهکارو درآوردم و خودمو ازهمه بیشتر مقصر میدونستم ،حالا این قضایا برام شده عادت ،عادت به آروم کردن خونواده اینکه تشنج رو از خونواده ام دور کنم ،وقتی قضیه ای پیش میاد نذارم فشار بابام بره بالا ،قند مامانم بره بالا ،تپش قلب داداش بزرگه تنظیم باشه ،ریش قرمز عصبی نشه ، من فقط عادت کردم.
من با یه اتفاق که با یه اشتباه کوچیک خودم شروع شد دچار عذاب وجدان شدم از یه جایی به بعد این شد برام عادت
از اون زمان خیلی چیزا عادت شد :بی خوابی ، ازخودگذشتگی های نصفه نیمه ،بی اعتمادی ، عصبانیت و از همه مهم تر درد ،دردی که مطمئنن وقتی گفته بشه با جمله ی آخی الهی درکت میکنم حتما برات خیلی سخت بود و قطعا جواب (با جوابی که خودتون در این موقعیت میدین، پر کنین)
این پست نشون دهنده ی این نیست من چقدر اذیت شدم یا چه چیز هایی زندگیمو تغییر داد ، این پست داره از یه ویژگی بدی که درمن به وجود اومده صحبت میکنه،یه خصیصه که باید تاحدودی اصلاح بشه باید حدفاصل بین خودخواهی و ازخودگذشتگی رعایت بشه (حتی اگه فقط در مسائل خونوادگی باشه) اینکه برحسب عادت یه جاهایی خودمو ندید بگیرم اصلا جالب و خیرخواهانه نیست بلکه بعد ها یه عقده ای در من به وجود میاره و منو از خونواده ام دور میکنه .
پی .نوشت : و من میدونم کسی که برای خودش و احساس خودش ارزش قائل نشه نمیتونه برای دیگران و احساس دیگران به خوبی ارزش قائل بشه این به معنای خودخواهی نیست مشکل اینجاست خیلی از افراد این جمله رو برابر با خودخواهی و خودرای بودن میدونن همین مسئله یعتی مشخص نکردن یه مرز بندی درست از ویژگی ها و خصوصیات باعث بروز بعضی ویژگی هایی مثل ازخودگذشتگی مفرط یا خودخواهی مفرط میشه.
در پس. پی .نوشت:چیزی که درمن باعث امیدواری خودمه اینه که در مسائل مربوط به خودم همچنان از حق خودم دفاع میکنم ، تعادل رو رعایت میکنم ، یه جاهایی با سکوت یه جاهایی با رفتن تو برجک طرف مقابل ولی تنها جایی که بیشتر اوقات گنگ میشم و احساسی ندارم نسبت بهشون مسائل خونوادگیهو هنوز خودم نمیدونم چرا؟!
بابام صمیمی ترین دوستمه
بابای من تموم چیزها و حتی چیزهایی که دوستای هم جنس و هم سال خودم که چندساله باهاشونم نمیدونن رو میدونه
نمیخوام اینجا یه متن درباره ی یه پدر نمونه بنویسم و جمله ردیف کنم برای یه پدری که خیلی اکتیو و عالیه
اینجا من فقط دارم میگم بابای من بهترین و صمیمی ترین دوستمه.
خیلی از مسائلو بجای اینکه به مامانم بگم به بابام میگم ، نمیگم بابام مهربونه نه اصلا . بابای من مثل همه ی باباها عصبی میشه ، در بیشتر موارد باهام مخالفت میکنه (دقت کنین دارم میگم در بیشتر موارد)،منو منع میکنه از کارهایی که از نظر خودش به صلاح من نیست
البته اینم بگم بابام چهار ساله باهام صمیمی شده اونقدر صمیمی که حتی از کسی خوشم بیاد بهش میگم چون میدونم برای رسیدن به اون فرد بهم کمک میکنه ،مثل زمانیکه پرسید :مریم عشق بچگیت کی بوده ؟ وقتی فهمید کیه بدون اینکه بگه چرا این فرد ،داشت تلاش میکرد بیشتر با خونواده اشون رابطه داشته باشیم و من بشناسمشون ،با خونواده ای که تا قبل از اون سالی یه بار همدیگه رو میدیدیم،وقتی خودم گفتم بابا نمیخواد اینکارو بکنی دست از تلاش کردن برداشت .
بابام میگه من با یه انشاء تو وقتی اول راهنمایی بودی تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم میگه اگه اون انشاء تو رو نمیخوندم الان بجای فوق لیسانس همون دیپلمه باقی می موندم هنوزم اون انشاء منو داره.
پدر من جانبازه ،جانباز اعصاب و روان تا حدود ده سال پیش خیلی زودتر از باباهای دیگه عصبانی میشد ، از کوره در میرفت و خیلی از اتفاقاتی که باعث میشد از نزدیک شدن بهش بترسم و مضطرب بشم ولی وقتی برای اولین بار چهارسال پیش بهش نزدیک شدم دیدم بابام اون هیولایی که تو ذهنم ساختم نیست ولی الان دیگه به زور عصبانی میشه ،خودش میگه از اون زمان که رفتم به سمت جهاد اکبر ،خودم فهمیدم که دیگه خیلی چیزا مثل قبل منو عصبی و ناراحت نمیکنه
بابام الان صمیمی ترین و بهترین دوستمه ،کسی که باهاش ساعت ها درباره ی مسائل مختلف بحث میکنم ، مخالفت میکنم ، شوخی میکنم ، حرفامو بدون خجالت و بدون شرم و حیا میزنم و ازش راهنمایی میخوام خیلی وقتا عصبانیم میکنه ،باهاش قهر میکنم ، ازدست حرفاشو و کاراش به نقطه جوش میرسم حتی گاهی صداهامونم بالا میره
مامانم میگه تو بابات شبیه همین . و قطعا همه میدونیم آدمایی که شبیه همن مثل قطب های همنام یه آهن ربا می مونن و همدیگه رو دفع میکنن و فکر کنم بخاطر همین موضوع منو بابام بیشتر اوقات باهم مخالفیم ولی پیشنهادات مشابه هم به همدیگه میدیم .
_ما آدما براساس اون چیزی که گاهی به غلط فکر میکنیم یا دیگران میگن افراد رو تو ذهنمون میسازیم، و همین تصور ذهنی باعث میشه گاهی به افرادی لایق نیستن نزدیک میشیم یا از کسایی که میتونن بهترین فرد برای زندگیمون باشن دوری میکنیم
پی. نوشت : برای نزدیک شدن به فردی فقط یه بار خودتون پیش قدم شین،شاید نتیجه ی حاصله خوشحال کننده باشه
در پس. پی. نوشت : تنها چیزی که بابام از من نمیدونه اینجا بودنمه بهش گفته بودم میخوام وبلاگ بزنم ولی آدرسشو ندادم .
نتونستم عنوانی برای گیج بودن این روزهام پیدا کنم !
دقیقا بعداز اینکه سازمان سنجش اعلام کرد آزمون ارشد ۲۳ و ۲۴ خرداد برگزار میشه گوشیم روشن شد ، درس خوندن تعطیل و یه استراحت کوتاه برای شروع مجدد
این چند روز یا بیرون بودم یا خونه رو متر میکردم .
میذاشتی حداقل یه سال میشد .
حداقل میذاشتی بگم یه سال دارم زندگی آرومی رو تجربه میکنم الان زمانم دچار قناسی شده. نه ماه! واقعا
انگار ول کن ماجرا نیستی؟ باشه شروع کردی منم پا به پات میام . یا خسته میشم یا خسته میشی دلت برام میسوزه. نه صبرکن برام دلسوزی نکن ،اگه ترحم میخواستم باهات همراهی نمیکردم صدای خنده هام امروز بلندتر نمیشد تا بفهمونه حالم خوبه روحیه دارم تا بگم کم نمیارم .
با افکار مزخرف این چند روزه واقعا این چی بود شروع کردی ؟ هرچی خودمو به افکارم نزدیک می بینم کاری میکنی دورتر شه . اون شده توپ تو هم هی شوتش کن، هر یه قدم که بهش نزدیک میشم تو جوری شوتش میکنی که از اون یه قدم نزدیک شدنه پشیمون میشم میگم کاش سر جام وایستاده بودم تا اینقدر دورتر و محال تر و دست نیافتنی تر نمی شد
وقتی دکتر گفت دوباره علائمم برگشته فقط داشتم به تو فکر میکردم ،اینکه چرا وقتم اینقدر کم بود؟ چرا زمان استراحتم بیشتر نبود
از غروب تا حالا وقتی اسمتو می شنوم، فقط میگفتم حداقل یه سال میشد بعد دوباره جنگ باهامو شروع میکردی.
_۹۸/۲/۱۲ ساعت ۱۴/۳۰به محض رسیدن با یه قالیچه و ۹ متر موکت شروع کردم ، بعداز خوردن دو لیوان چایی و سه عدد تخم مرغ، دوباره شروع کردم ۲ تا قالیچه دیگه و بعد ۲۱ متره دیگه موکت شستم و ۵ تا قالی شستم ۴ تا ۶ متری و یه ۹ متری و تا ساعت ۱۸/۳۰ کارم به پایان رسید ولی با دردی روبرو شدم که مرگ رو به چشم دیدم تو تمام عمری که از خدا گرفتم تا بحال اینقدر پشت سرهم تو آب نبودم ، کار یه عمرمو تو سه ساعت و نیم انجام دادم شب از درد زیاد نمیتونستم بخوابم
_۹۸/۲/۱۳ و باز من وارد آب شدم و ۴۰ متر موکت شستم
خلاصه مریم هستم = یک عدد کلفت
پی.نوشت: تمام مدتی که مشغول شستن بودن هدفونم مثل همیشه حضورش پررنگ بود من بدون هدفونم هیچم زمانی که خسته میشدم صدای آهنگمو زیاد میکردم داد میزدم میگفتم صداتونو نمیشنوم پس صدام نکنین . تو این دو روز خالم کنارم بود هرموقع پسر عمو هام ،یا دختر عمو هام می اومدن کارم داشتن میگفت صداتونو نمیشنوه گلوتونو درد نیارین بعدش خودش می اومد جلوم با اشاره بهم حضورشونو اطلاع میداد . راستی خالم آخرای روز اول که سه قالی مونده بود و روز دوم از اول کنارم بود و مسئولیت نگه داشتن شیلنگ رو بر عهده داشت نگه میداشت تا من سختم نشه . و خدایی کمک خوبی بود مامانم همین کارم برام انجام نمیداد .
در پس . پی نوشت: با تموم این دردا که هنوزم عضلاتمو درگیر خودشون کردن ،((خدا حفظت کنه )) این جمله از ته دل مامان بابام خیلی روی دلم مینشست
آهنگ فرانسوی ne-quitte-pas (رهایم نکن)
خواننده بلژیکی ژاک برل
پی. نوشت: آهنگ فرانسوی سلیقه ایه، با این حال امیدوارم خوشتون بیاد خیلی وقت بود سراغ پوشه F. S.T نرفته بودم ،دیشب با این آهنگ زیبای ژاک برل شاخ به شاخ شدم، دو ماهی میشد از آخرین باری که گوش دادمش میگذره
_چند وقتیه دوس دارم مطلبی بنویسم که قابل خوندن باشه ولی موضوعی پیدا نمیکنم ،البته دلیلشم میدونم اول اینکه رو آوردم به نوشتن تو دفترچه های قدیمم دوم اینکه بیش از اندازه افکارمو نشخوار میکنم و این باعث میشه اون حس تازه بودن مطلب برام از بین بره و منصرف بشم از گفتنش
داشتم به اتفاقات این چند وقت فکر میکردم ولی هیچ اتفاقی که زندگیمو تی بده پیدا نکردم ،البته بجز درس نخوندن این روزهام که خودش به تنهایی قراره کلا آینده امو جابجا میکنه
یه چیز تازه ای که در خودم کشف کردم اینه که بیش از اندازه داره اعتماد بنفسم پایین میاد و دایره روابط اجتماعیم داره کوچیک تر میشه و نمیتونم مثل قبل خوب حرف بزنم ، واقعا چرا ؟(ولی مامانم و دوستام مخالف نظرم درباره ی روابط اجتماعیم و کم حرف شدنم هستن درباره ی اعتماد بنفس ازشون نپرسیدم چون میدونم اونا باهام هم عقیده ان)
پی.نوشت: در طول نوشتن همش این جمله تو ذهنم میچرخید :((اوووووم دیگه چی بگم؟))
درپس .پی .نوشت : داشتم کتابخونه امو نگاه میکردم یادم اومد من در باره ،مرگ اوه -شروع ماجراجویی لو -رسیدن هولدن به خونه -گذشتن از تونل افکار و عقاید هانس اشنیر و تصمیمی که عملی شد ،حرفی نزدم . درحالیکه خیلی وقته از خوندن این کتابا میگذره بعضیاشون بر میگرده به قبل از عید ولی من هیچ حرفی درباره ی لذتی که از خوندن این کتابا بردم نزدم ،واقعا چرا؟؟؟
یاد خرداد سال گذشته افتادم من قدرت نمایی میکردم مخاطب این قدرت نمایی خودم بودم ، نشون بدم وقتی برای اولین بار بدون دخالت کسی برای زندگیم تصمیم گرفتم میتونم .
دادگاه رفتنام با کلید خوردن نیمه اول پژوهشم و به اوج رسیدنش و ترم آخر بودنم همشون تو همین ماه بود .دادگاه ،اداره بهزیستی برای مجوز،اداره آموزش و پرورش برای رفتن به مدارس ، رفتن به مراکز توانبخشی برای گرفتن چند تا نمونه بیشتر ،هماهنگ کردن بچه ها و در آخر دردسرای ترم آخر دانشگاه.
پارسال خرداد ماه شاید کارهاش خاص بنظر نیاد ولی چیزی که برام خاصش کرده که باعث شده از پریشب تا حالا مرورش کنم ،فشاری بود که تحمل میکردم و بدتر اینکه برای قوی نشون دادن خودم تصمیم گرفته بودم خنثی باشم و کارای عادیمو پیش ببرم شاید یکی از دلایلی که پژوهشمو به دو نیمه تبدیل کردم همین مسئله بود
ولی هیچوقت یادم نمیره وقتی تنها برای کارام میرفتم وقتی از اداره ای میزدم بیرون دنبال چیزی میگشتم فقط دستمو بهش بند کنم تا نیفتم ،هیچوقت این صحنه ها و عجزی که خودبخود ازم بیرون میزد رو نمیتونم فراموش کنم.
زندگی من از بیرون برای اطرافیانم آشوبه . وقتی میگم آرامش دارم ،پوزخندشون بدترین چیزیه که به چشمم میاد .
گاهی جوابشون میشه این:تو به این آشوب میگی آرامش،ما که میدونیم تو زندگیت چه خبره !!!
جوابشون میتونه این باشه: آره آب هایی که از سرمن گذشته خیلی بیشتر از اینا بوده ،چیزایی که تو تنهایی گذروندم ، دربرابر اینایی که شما بهش میگین آشوب به چشم نمیاد.
اما جواب من بهشون میشه یه سکوت و یه لبخند .
چون اونا هنوز درکی از مشکل واقعی ندارن ، اونایی که این سوالو می پرسن مشکل واقعی رو درک نکردن .
من آرامشمو خودم از بین بردم ،خودم تنهایی رو انتخاب کردم و الان این آشوب برام قشنگ میشه در برابر اون تنهایی که هر لحظه منتظر این بودم نابودم کنه هرلحظه از استرس زیاد منتظر بودم تو دانشگاه ،تو خیابون غش کنم و کسی نبود از چیزی که اذیتم میکرد بگم ، ترس و تنهایی بدترین چیزیه که یه دختر میتونه تجربه کنه
از زمانی که اینطور شدم تصمیم گرفتم نگم . نگفتن بهترین گزینه است . گفتن حوصله میخواد ،حوصله ی توضیح،حوصله برای یاد آوری ، حوصله برای قورت دادن یا اشک ریختن.
هرقدر ناراحتی هام بیشتر میشه ،بیشتر با اطرافیانم شوخی میکنم ، بیشتر میخندم ، الان که میگم اینا که در برابر گذشته چیزی نیست ،خداروشکر.
همیشه میخوام بگم منم آشوب زندگیمو می فهمم ، نفهم نیستم ولی به روی خودم نمیارم تا بزرگ تر نشه که منو از زندگی بندازه ،حلشون میکنم . من فقط نمیخوام کم بیارم و بترسم ،نمیخوام غرق شم، نمیخوام با نشون دادن ناراحتیم در حل کردنشون ناتوان بشم.
میخوام یه چیز بگم خنده ی آدما نشون دهنده خوب بودن زندگیشون نیست ،غم آدما تو دلشونه وقتی زیاد بشه از چشماشون بیرون میزنه نه از لب پر خنده اشون
کاش آدما قضاوت نکنن کاش آدما با کلمات بی رحمانه دلی رو به درد نیارن .
الان سه روزه خبر ازدواج همسر سابقمو شنیدم، از خیلی وقت پیش اقدام کردن که انگار جدیدا جواب مثبت گرفتن
حالا اینجا اتفاقاتی که برای من افتاد، حرفایی که شنیدم جالب ترین چیزایی بود که تو این یک سال اخیر بعداز طلاقم باهاش برخورد داشتم و خواهم داشت.
چرا اطرافیان فکر میکنن من باید از ازدواج همسر سابقم ناراحت بشم؟ درسته انتظار نداشتم الان اقدام کنه ولی از اینکه دیگران فکر میکنن من الان باید خون گریه کنم رو نمی فهمم !!!
عموم به بابام گفت :بابام به من ، ویلامون بودیم ، ساعت ۸ غروب تا ۱۱ خوابیدم وقتی بیدار شدم بابام به اطلاع بنده رسوند ،اون شبو بخاطر خوابی که داشتم و برنامه ی طنزی که دیدم نخوابیدم و هشت صبح با سردرد از اتاقم به سمت پایین سرازیر شدم تا بشینم کنار مامان بابام و صبحونه بخورم ،و این شد فهمیدن من نخوابیدم(منی که هیچوقت برنامه خواب درستی ندارم) و شوخی پدرم با نگرانی که تو چشماش بود و همچنین حالت نگران مامانم برام اولین اتفاق جالب بود
و من برای اثبات اینکه ناراحت نیستم قسم خوردم که من چندبار بخاطر ترس زیادم تو خواب میدیدم که دوباره با ایشون ازدواج کردم و هربار که از خواب بلند میشدم خداروشکر میکردم که خواب بوده بهشون گفتم: من که دیشب بهتون گفتم این بهترین خبر بود باز چرا نگرانین ؟دعا کنین خوشبخت بشه من با کاراش کنار نمی اومدم شاید همسر جدیدش اونقدر دوسش داشته باشه که با کاراش کنار بیاد .
سکوت ،نگاه .
مادربزرگ پدریم با گریه میگفت بخاطر چی ناهار نخوردی ؟بخاطر ازدواجشه ؟و من با خندیدن باید ثابت میکردم بعداز صبحونه ای که خوردم خوابیدم و موقع ناهار بخاطر این پایین نبودم که داشتم هفتا پادشاه رو خواب میدیدم.
مامانم و زن عموم و مادربزرگم روی مبلای بالکن نشسته بودن که رفتم بیرون کنارشون نشستم باز با ورود من حرفش پیش اومد ،مادربزرگم دوباره گفت ناراحت نشی ؟و من باز باید توضیح میدادم اگر میخواستم ناراحت بشم چرا جدا شدم ؟! انشالله خوشبخت بشن به ناراحتیش میخندیدم.
بعداز اینکه از جدا شدن ،همچنان سر جام بودم که مادربزرگ مادریم اومد گفت : ازدواج کرده شنیدی ،گفتم آره شنیدم انشالله خوشبخت بشه .
نمیخوام بگم ناراحت نشدنم بخاطر اینه که خیلی آدم بی احساسیم نه ، اتفاقا برعکس اینکه دیگران فکر میکنن من خیلی شیطونم و محکم ایستادم و همچنان دارم به مسائل زندگیم میخندم خیلی هم آدم احساسیم، بخاطر اینه که زمانی که متاهل بودم برخورد ها و اتفاقاتی برام افتاد که منو نسبت به این فرد بی حس کرد
خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(
از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم . برای همین ناراحت نشدم .
من زحمت کشیدم نشد، حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه
از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم .
ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش پیش اومد ،ولی نشد دیگه )
یکی دیگه از مسائل گفتن این جمله به همکلاسیام بعداز امتحان بود وقتی پرسیدن مریم چطور بود؟؟گفتم:((تهرانو زدم تو گوشش))
بله تا این حد فکر میکردم عالی پیش رفتم
خلاصه قبول نشدم و همچنان زنده ام . وقتی دختر عموم گفت چرا میخندی ؟؟فقط تونستم بگم از اعتماد بنفسم خنده ام میگیره
ولی بازم اگه برگردم عقب همینطور پیش میرم شاید برای کم درس خوندنم پشیمون باشم ولی برای اعتماد بنفسم و انتخاب رشته و دانشگاه ها همونطور پیش میرم ، فکر نمیکردم وقتی میانگین تمام دروسم ۵۰ شده این دانشگاه ها رو قبول نشم :(
بازم زحمت میکشم ولی این جمله رو که میگن شکست پلی به سوی پیروزیه قبول ندارم کلا با این جمله مشکل دارم . چرا دیگران فکر میکنن این جمله میتونه آروم کنه درحالیکه شکست حالو به یاد میاره حتی شاید موضوع مهمی نباشه و شکست براش خیلی زیاد باشه و از چیزی حرف میزنه که هنوز شروع نشده
وقتی داشتم به این فکر میکردم که چی میتونه صفحه ی این پست رو پر کنه چشمم به یه نوشته ی جامونده از دوران درس خوندنم افتاد
اگه قبلا میخواستم یه توضیح کامل درباره ی نوع تفکرم بدم باید بگم که من فکر میکردم طرز تفکرم همگراست یعنی هیچوقت در نقض نظر یا عقیده ای تلاش نکردم به زبان ساده تر دنباله رو بودم، اینجا دنباله رو بودن رو با تقلید کوکورانه و هیجانی اشتباه نگیرید ، دنباله رو بودنی مدنظرمه که بیشتر سعی بشه چیزی که دیگران تجربه کردنو باور داشته باشه تا خودش تجربه کنه یا اینکه به اون تجربیات تکیه کنه بره جلو تا برای جلو رفتن خودش آزمون و خطا داشته باشه
ولی جدیدا فهمیدم اینطور نیست اون برای زمانی بود که ترس داشتم .
وقتی ترس بود شک پیدا میکردم به عقاید به تفکراتم ولی با ازبین رفتن ترس، اون شک مسخره هم رفع شد.
نمیگم تفکر همگرا اشتباهه یا جلوی موفقیتو میگیره ،من فقط برداشت اشتباهی از این نوع تفکر داشتم بخوام راحت تر بگم برام توجیه خوبی شده بود.
قبولم نمیکند
باید قبول کنیم خیلی وقتا اگه خودمون باشیم قبولمون نمی کنن
یه جاهایی جسارت جواب نمیده
یه جاهایی هم جسارتی نیست ، حرکتی نیست ،تلاشی نیست ،فقط در حد چرخ خوردن تو ذهن باقی می مونه
یه جاهایی جامعه، اطرافیان جسارتمونو پس میزنن
شاید زندگی جمعی که میگن همینه ولی با کمی اغراق
اغراق میکنیم در دست کشیدن از رویاها و خواسته هامون
شاید تلاش نکردن و حرکت نکردنه پشت این بهونه که پس زده میشیم قایم شده باشه
گوش کنیم
.
.
این روزا نگرانه نامهربونی هاییم که مردم می بینن ،نگرانه مادربزرگام پدربزرگم بابام مامانم داداشام
نمیخوام بیان کنم چون نمیخوام نگرانی من به نگرانی اونا اضافه بشه یه دستم مداده یه دستم پاک کن
الان وقت پاک کن دست گرفتنه
سوالی که ۵ بهمن روانشناسی که در جلسه مصاحبه ام حضور داشت سوال کرد. اگه فقط یه آجر داشتی چیکار میکردی؟
گفتم : نگه اش میدارم تا اگه یه زمانی اگه ساخت و ساز داشتم ازش استفاده کنم .
مصاحبه ی تخصصیمو قبول شدم با نمره ی ۹۳/۶. البته نه فقط با همین سوال حدود نیم ساعت جواب سوالاتی رو میدادم که اونجا ازم پرسیدن اتاقی که اون روز مصاحبه به سخت ترین اتاق مشهور شد بین مصاحبه شونده ها، اتاق(یک)، وقتی داشتم میرفتم داخل فقط گفتم خدایا خودمو می سپرم به خودت حتی اگه اتاقش شبیه تونل وحشت باشه که خدا صدامو شنید
دروغ نگفتم تخیلی هم جواب ندادم من فقط سعی کردم واقع بین باشم.
درباره این سایت