** مریم



روز های آخره، .و من مغزم خالیه از هر موضوعی به جز درس

این روزا بیشتر سعی میکنم خواننده ی نظریه هایی باشم که بیشترشون برای یاد آوریه. وقتی میخونم بجای اینکه ببینم چی میگن و دقت کنم که برای تست زدن چه چیزایی ازشون مهمه ، بیشتر به فکر اینم کدومشونو رد میکنم و کدومشونو قبول دارم.

تا اینجا با نظریه پردازی که به شدت مخالف بودم ( البته در زمینه ای  که نظریه اشو خوندم) ملانی کلاین بوده در زمینه رشد

و نظریه پردازی که خیلی با نظرش حال کردم آرون بک بوده ( البته در زمینه ی خاصی که نظریه اشو خوندم ). در زمینه آسیب روانی

با روان تحلیل گری مشکل ندارم ولی با رفتارگرا های رادیکال بیشتر دوست دارم دشمنی کنم، انسان ماشین نیست.

هیچوقت انسان ماشین نیست

ازانسان گرایی یا وجود گرایی خوشمان می آید ولی بیشتر با نظر راجرز

خلاصه آمار این روز های من شامل این چیزاست


پی. نوشت: لعنت بر فکر های مزاحم موقع درس خوندن ، یعنی از اون لحظه هایی میشه که دوست دارم بلند بلند گریه کنم تازه اونم چه فکرااااااااااایی چند تا جمله ای که در برخورد با این فکرا برای خودم با صدای بلند میگم از خود این افکار ناامید کننده تره


درپس. پی . نوشت: و من 15 ستاره ی روشن دارم که دوست دارم خاموششون کنم ولی زمان اجازه نمیده . الان باید برم برای دور چهارم دوساعته



جمعه دچار حسادت شدم حالتی که به شدت  ازش بدم میاد ولی گاهی بدجور به سراغم میاد.

جالب اینجاست نسبت به کسی این حسو داشتم که خیلی دوسش دارم

وجالب تر اینجاست نسبت به مسئله ای که تو ذهن خودم شکل گرفته ، پیشروی کرده و نتیجه گیری شده

بعد از مدتها تو جمعی قرار گرفتم که درکنارشون بودن باعث استرسم میشد و این بیشتر به حسادت من دامن میزد

از اینکه حرفی برای گفتن در این جمع داشتم ولی نمیخواستم با بیانشون باعث جلب توجه بشم ناراحتم نمیکرد چون میدونستم با بیان هرکلمه انگشتام سردتر میشد و قلبم  بالاتر از حلقم میزد

از اینکه مامانم راجع به موضوعاتی که در زندگیم به وجود اومده بهشون چی گفته برام مهم بود. چیزایی که خودم ،هرکسی مستقیم ازم می پرسید راحت بهش توضیح میدادم ، ولی این جمع. نه!

باهاشون میخندیدم ، جواب سوالاشونو میدادم ولی از مریم همیشگی خبری نبود.

وقتی اومدم خونه با خستگی که داشتم دمغ بودم، برای چیزی که بی منطقی محض بود  ناراحت بودم ، و الان هنوزم وقتی به یاد میارمش ناراحتم میکنه این مسئله ناراحت کننده همون عامل حسادت منه ، همون چیزی که به صورت ذهنی تا تهش رفتم بدون هیچ دلیلی . حتی دلایلی برای ردش در ذهنم شکل میگیره  ولی دقیقا بعدش این جمله به ذهنم میاد که میگه خودتو گول نزن

چیزی که باعث شده من حسود بشم، چیزی نیست که برای خودم بخوامش، واقعیت اینه برای من غیر ممکن به نظر میرسه پس بهش هیچ نوع طمعی ندارم ،ولی مسئله اینجاست نمیخوام برای کسی باشه که نزدیک منه. و اون شخص عزیز که من واقعا دوسش دارم این مسئله رو ده ساله میدونه



پی . نوشت: بعضی چیزا واقعا فراموش نشدنیه





گوش کنیم






رضا یزدانی / ۱۵ سالگی 




از ۱۶ سالگی خودخواه بودنم شروع شد تا ۱۸ سالگی تا دوسال تو شوک بودم یعنی تا ۲۰ سالگی از اون سن تا الان که ۲۲ سالمه ازخودگذشته شدم ولی نه اونطور که حقمو نگیرم.(و من همچنان بخاطر اینکه داداش بزرگه وقتی داشتم درس میخوندم صدام زد ۲ ماه باهاش قهرم ،تااین حد کینه ای شدم)

در اوج نوجوونی خودخواهی کردم ولی یه شخصی جوری سرمو کوبوند به طاق که تا دوسال تو شوک بودم ، یعنی هرچیزی اطرافم میگذشت برام مهم نبود،اینکه حتی یکی می اومد منو میکشت ازش ممنون هم میشدم.

بعداز اون دوسال که خونواده فهمیدن از خودگذشته شدم نه از روی خیرخواهی بلکه از روی عذاب وجدان برای اذیت شدنشون، حالا میگین چرا اذیتشون کردم ؟؟باید بگم از اون موضوعاتیه که خودم قربانی بودم و رخدادش ازدست خودمم خارج بود ولی ادای آدمای گناهکارو درآوردم و خودمو ازهمه بیشتر مقصر میدونستم ،حالا این قضایا برام شده عادت ،عادت به آروم کردن خونواده اینکه تشنج رو از خونواده ام دور کنم ،وقتی قضیه ای پیش میاد نذارم فشار بابام بره بالا ،قند مامانم بره بالا ،تپش قلب داداش بزرگه تنظیم باشه ،ریش قرمز عصبی نشه ، من فقط عادت کردم.

من با یه اتفاق که با یه اشتباه کوچیک خودم شروع شد دچار عذاب وجدان شدم از یه جایی به بعد این شد برام عادت

از اون زمان خیلی چیزا عادت شد :بی خوابی ، ازخودگذشتگی های نصفه نیمه ،بی اعتمادی ، عصبانیت و از همه مهم تر درد ،دردی که مطمئنن وقتی گفته بشه با جمله ی آخی الهی درکت میکنم حتما برات خیلی سخت بود و قطعا جواب (با جوابی که خودتون در این موقعیت میدین، پر کنین)

این پست نشون دهنده ی این نیست من چقدر اذیت شدم یا چه چیز هایی زندگیمو تغییر داد ، این پست داره از یه ویژگی بدی که درمن به وجود اومده صحبت میکنه،یه خصیصه که باید تاحدودی اصلاح بشه باید حدفاصل بین خودخواهی و ازخودگذشتگی رعایت بشه (حتی اگه فقط در مسائل خونوادگی باشه) اینکه برحسب عادت یه جاهایی خودمو ندید بگیرم اصلا جالب و خیرخواهانه نیست بلکه بعد ها یه عقده ای در من به وجود میاره و منو از خونواده ام دور میکنه .


پی .نوشت : و من میدونم کسی که برای خودش و احساس خودش ارزش قائل نشه نمیتونه برای دیگران و احساس دیگران به خوبی ارزش قائل بشه این به معنای خودخواهی نیست مشکل اینجاست خیلی از افراد این جمله رو برابر با خودخواهی و خودرای بودن میدونن همین مسئله یعتی مشخص نکردن یه مرز بندی درست از ویژگی ها و خصوصیات باعث بروز بعضی ویژگی هایی مثل ازخودگذشتگی مفرط یا خودخواهی مفرط میشه. 

در پس. پی .نوشت:چیزی که درمن باعث امیدواری خودمه اینه که در مسائل مربوط به خودم همچنان از حق خودم دفاع میکنم ،  تعادل رو رعایت میکنم ، یه جاهایی با سکوت یه جاهایی با رفتن تو برجک طرف مقابل ولی تنها جایی که بیشتر اوقات گنگ میشم و احساسی ندارم نسبت بهشون مسائل خونوادگیهو هنوز خودم نمیدونم چرا؟!




بابام صمیمی ترین دوستمه

بابای من تموم چیزها و حتی چیزهایی که دوستای هم جنس و هم سال خودم که چندساله باهاشونم نمیدونن رو میدونه

نمیخوام اینجا یه متن درباره ی یه پدر نمونه بنویسم و جمله ردیف کنم برای یه پدری که خیلی اکتیو و عالیه

اینجا من فقط دارم میگم بابای من بهترین و صمیمی ترین دوستمه.

خیلی از مسائلو بجای اینکه به مامانم بگم به بابام میگم ، نمیگم بابام مهربونه نه اصلا . بابای من مثل همه ی باباها عصبی میشه ، در بیشتر موارد باهام مخالفت میکنه (دقت کنین دارم میگم در بیشتر موارد)،منو منع میکنه از کارهایی که از نظر خودش به صلاح من نیست

البته اینم بگم بابام چهار ساله باهام صمیمی شده اونقدر صمیمی که حتی از کسی خوشم بیاد بهش میگم چون میدونم برای رسیدن به اون فرد بهم کمک میکنه ،مثل زمانیکه پرسید :مریم عشق بچگیت کی بوده ؟ وقتی فهمید کیه بدون اینکه بگه چرا این فرد ،داشت تلاش میکرد بیشتر با خونواده اشون رابطه داشته باشیم و من بشناسمشون ،با خونواده ای که تا قبل از اون سالی یه بار همدیگه رو میدیدیم،وقتی خودم گفتم بابا نمیخواد اینکارو بکنی دست از تلاش کردن برداشت .

بابام میگه من با یه انشاء تو وقتی اول راهنمایی بودی تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم میگه اگه اون انشاء تو رو نمیخوندم الان بجای فوق لیسانس همون دیپلمه باقی می موندم هنوزم اون انشاء منو داره.

پدر من جانبازه ،جانباز اعصاب و روان تا حدود ده سال پیش خیلی زودتر از باباهای دیگه عصبانی میشد ، از کوره در میرفت و خیلی از اتفاقاتی که باعث میشد از نزدیک شدن بهش بترسم و مضطرب بشم ولی وقتی برای اولین بار چهارسال پیش بهش نزدیک شدم دیدم بابام اون هیولایی که تو ذهنم ساختم نیست ولی الان دیگه به زور عصبانی میشه ،خودش میگه از اون زمان که رفتم به سمت جهاد اکبر ،خودم فهمیدم که دیگه خیلی چیزا مثل قبل منو عصبی و ناراحت نمیکنه

بابام الان صمیمی ترین و بهترین دوستمه ،کسی که باهاش ساعت ها درباره ی مسائل مختلف بحث میکنم ، مخالفت میکنم ، شوخی میکنم ، حرفامو بدون خجالت و بدون شرم و حیا میزنم و ازش راهنمایی میخوام خیلی وقتا عصبانیم میکنه ،باهاش قهر میکنم ، ازدست حرفاشو و کاراش به نقطه جوش میرسم حتی گاهی صداهامونم بالا میره

مامانم میگه تو بابات شبیه همین . و قطعا همه میدونیم آدمایی که شبیه همن مثل قطب های همنام یه آهن ربا می مونن و همدیگه رو دفع میکنن و فکر کنم بخاطر همین موضوع منو بابام بیشتر اوقات باهم مخالفیم ولی پیشنهادات مشابه هم به همدیگه میدیم .


_ما آدما براساس اون چیزی که گاهی به غلط فکر میکنیم یا دیگران میگن افراد رو تو ذهنمون میسازیم، و همین تصور ذهنی باعث میشه  گاهی به افرادی لایق نیستن نزدیک میشیم یا از کسایی که میتونن بهترین فرد برای زندگیمون باشن دوری میکنیم


پی. نوشت : برای نزدیک شدن به فردی فقط یه بار خودتون پیش قدم شین،شاید نتیجه ی حاصله خوشحال کننده باشه 


در پس. پی. نوشت : تنها چیزی که بابام از من نمیدونه اینجا بودنمه بهش گفته بودم میخوام وبلاگ بزنم ولی آدرسشو ندادم .






نتونستم عنوانی برای گیج بودن این روزهام پیدا کنم !

دقیقا بعداز اینکه سازمان سنجش اعلام کرد  آزمون ارشد ۲۳ و ۲۴ خرداد برگزار میشه گوشیم روشن شد ، درس خوندن تعطیل و یه استراحت کوتاه برای شروع مجدد

این چند روز یا بیرون بودم یا خونه رو متر میکردم .

*گیجی*

الان نزدیک به دوهفته است یه موضوعی باعث شده به سنم به عقلم به هرچیزی که ممکنه یه دختر ۲۲ ساله داشته باشه شک کنم .
یه چیزی هی تو سرم میچرخه هی تو سرم میچرخه  
دلیلی شده که هم احساس افسردگی کنم، و هم دلیلی شده  برای آینده ام انگیزه بیشتری داشته باشم ، و همین تناقض بین افسردگی و انگیزه باعث این گیجی شده
از اون افکاریه که وقتی چند دقیقه فکرم بهش مشغول میشه با این جمله ها با صدای بلندی که از حنجره ی خودم درمیاد روبرو میشم 
((دیوونه شدی ،آره تو دیوونه شدی)) 
 ((به چیزی که نمیتونی بهش برسی فکر نکن ،فکر نکن)) 
((کی این همه بی منطق شدی؟؟؟کی این همه بی عقل و احساساتی شدی ؟؟ فقط بهش فکر نکن خودش بعداز چند روز فراموش میشه))
و. آره!! و چیزهایی که وقتی کم میارم بار خودم میکنم .
مشکل اینجاست این مسئله رو واقعا نمیتونم به کسی بگم جوریه که اینجا هم نمیتونم بگم :( چون مطمئنم بعد از خوندنش شماهم به محال بودنش فکر میکنین
محال بودن داریم تا محال بودن ،این دیگه خیلی محاله
یه جورایی مثل این می مونه که یه دختر ۱۳ یا ۱۴ ساله داره درباره اش فکر میکنه ،یعنی ته احساسی بودن افکارمو تو همین یه خط درنظر بگیرین ،تا این حد تباه .
دوهفته یعنی دقیقا زمانی که اوج درس خوندنم بود شروع شده.
واقعا جنگ بدی بین واقعیت و رویام در گرفته ، جوری که رویا پیش میکشه واقعیت رد میکنه و یه مسائلی رو هربار یادآوری میکنه انگار یکی زده تو دهن رویام تا ببنده.
تا حالا اینقدر افکارم بچگانه ، احساسی و کمرشکن نبوده و مهم تر اینکه تا بحال بخاطر موضوعی که میدونم فکر کردن بهش، بی معنی ترین ،غیر منطقی ترین و غیر قابل دسترس ترینه اینقدر زمان نذاشتم .
بجایی رسیدم که میخوام بشینم به حال خودم گریه کنم چون اصلا خودمو درک نمیکنم اصلا هیچ جوره برام مسئله روشن نمیشه که دلیل این همه بی منطقی رو بفهمم ،نمی فهمم چرا اینقدر بچگانه دارم فکر میکنم ؟ اونم مسئله ای که هر انسان بالغی میدونه منطق پشتش نیست ،چون اگه منطق بود گفتنش به دیگران اینقدر سخت نمیشد ، گاهی خودم به این فکرم میخندم چون باور نمیکنم که به واقعیت تبدیل بشه ولی در عین حال اصرار و کششی که برای فکر کردن بهش وجود داره رو نمی فهمم بی محلی کردم بهش جواب نداده فکر نمیکردم اینقدر زمان بگیره .

واقعا خنده دار و خجالت آوره ،هیچوقت از اینکه حرفی رو بزنم خجالت نمیکشیدم ولی برای اولین بار خجالت میکشم از بیان کردن چیزی که فکرمو مشغول کرده، و این نشون میده خیلی غیر واقعیه
    


                         *      در همین حد تباه        *






گلایه

  میذاشتی حداقل یه سال میشد .

حداقل میذاشتی بگم یه سال دارم زندگی آرومی رو تجربه میکنم الان زمانم دچار قناسی شده. نه ماه! واقعا 

 انگار ول کن ماجرا نیستی؟ باشه شروع کردی منم پا به پات میام . یا خسته میشم یا خسته میشی دلت برام میسوزه. نه صبرکن برام دلسوزی نکن ،اگه ترحم میخواستم باهات همراهی نمیکردم صدای خنده هام امروز بلندتر نمیشد تا بفهمونه حالم خوبه روحیه دارم تا بگم کم نمیارم . 

با افکار مزخرف این چند روزه واقعا این چی بود شروع کردی ؟ هرچی خودمو به افکارم نزدیک می بینم کاری میکنی دورتر شه . اون شده توپ تو هم هی شوتش کن، هر یه قدم که بهش نزدیک میشم تو جوری شوتش میکنی که از اون یه قدم نزدیک شدنه پشیمون میشم میگم کاش سر جام وایستاده بودم تا اینقدر دورتر  و محال تر  و دست نیافتنی تر نمی شد

وقتی دکتر گفت دوباره علائمم برگشته فقط داشتم به تو فکر میکردم ،اینکه چرا وقتم اینقدر کم بود؟ چرا زمان استراحتم بیشتر نبود

از غروب تا حالا وقتی اسمتو می شنوم، فقط میگفتم حداقل یه سال میشد بعد دوباره جنگ باهامو شروع میکردی.


با همه ی اینا بازم شکرت



_۹۸/۲/۱۲ ساعت ۱۴/۳۰به محض رسیدن با یه قالیچه و ۹ متر موکت شروع کردم ، بعداز خوردن دو لیوان چایی و سه عدد تخم مرغ، دوباره شروع کردم ۲ تا قالیچه دیگه و  بعد ۲۱ متره دیگه موکت شستم و ۵ تا قالی شستم ۴ تا ۶ متری و یه ۹ متری و تا ساعت ۱۸/۳۰ کارم به پایان رسید ولی با دردی روبرو شدم که مرگ رو به چشم دیدم تو تمام عمری که از خدا گرفتم تا بحال اینقدر پشت سرهم تو آب نبودم ، کار یه عمرمو تو سه ساعت و نیم  انجام دادم شب از درد زیاد نمیتونستم بخوابم

_۹۸/۲/۱۳ و باز من وارد آب شدم و ۴۰ متر موکت شستم  

خلاصه مریم هستم = یک عدد کلفت 

پی.نوشت: تمام مدتی که مشغول شستن بودن هدفونم مثل همیشه حضورش پررنگ بود من بدون هدفونم هیچم زمانی که خسته میشدم صدای آهنگمو زیاد میکردم داد میزدم میگفتم صداتونو نمیشنوم پس صدام نکنین . تو این دو روز خالم کنارم بود هرموقع پسر عمو هام ،یا دختر عمو هام می اومدن کارم داشتن  میگفت صداتونو نمیشنوه گلوتونو درد نیارین بعدش خودش می اومد جلوم با اشاره بهم حضورشونو اطلاع میداد . راستی خالم آخرای روز اول که سه قالی مونده بود و روز دوم از اول کنارم بود و مسئولیت نگه داشتن شیلنگ رو بر عهده داشت نگه میداشت تا من سختم نشه . و خدایی کمک خوبی بود مامانم همین کارم برام انجام نمیداد .

در پس . پی نوشت: با تموم این دردا که هنوزم عضلاتمو درگیر خودشون کردن ،((خدا حفظت کنه )) این جمله از ته دل مامان بابام خیلی روی دلم مینشست



آهنگ فرانسوی ne-quitte-pas (رهایم نکن)

خواننده بلژیکی ژاک برل 


دریافت

پی. نوشت: آهنگ فرانسوی سلیقه ایه، با این حال امیدوارم خوشتون بیاد خیلی وقت بود  سراغ پوشه F. S.T نرفته بودم ،دیشب با این آهنگ زیبای ژاک برل شاخ به شاخ شدم، دو ماهی میشد از آخرین باری که گوش دادمش میگذره


_چند وقتیه دوس دارم مطلبی بنویسم که قابل خوندن باشه ولی موضوعی پیدا نمیکنم ،البته دلیلشم میدونم اول اینکه رو آوردم به نوشتن تو دفترچه های قدیمم دوم  اینکه بیش از اندازه افکارمو نشخوار میکنم و این باعث میشه اون حس تازه بودن مطلب برام از بین بره و منصرف بشم از گفتنش

داشتم به اتفاقات این چند وقت فکر میکردم ولی هیچ اتفاقی که زندگیمو تی بده پیدا نکردم ،البته بجز درس نخوندن این روزهام که خودش به تنهایی قراره کلا آینده امو جابجا میکنه

یه چیز تازه ای که در خودم کشف کردم اینه که بیش از اندازه داره اعتماد بنفسم پایین میاد و دایره روابط اجتماعیم داره کوچیک تر میشه و نمیتونم مثل قبل خوب حرف بزنم ، واقعا چرا ؟(ولی مامانم و دوستام مخالف نظرم درباره ی روابط اجتماعیم و کم حرف شدنم هستن  درباره ی اعتماد بنفس ازشون نپرسیدم چون میدونم اونا باهام هم عقیده ان) 


پی.نوشت: در طول نوشتن همش این جمله تو ذهنم میچرخید :((اوووووم دیگه چی بگم؟))

درپس .پی .نوشت : داشتم کتابخونه امو نگاه میکردم یادم اومد من در باره ،مرگ اوه -شروع ماجراجویی لو -رسیدن هولدن به خونه -گذشتن از تونل افکار و عقاید هانس اشنیر و تصمیمی که عملی شد ،حرفی نزدم .  درحالیکه خیلی وقته از خوندن این کتابا میگذره  بعضیاشون بر میگرده به قبل از عید ولی من هیچ حرفی درباره ی لذتی که از خوندن این کتابا بردم نزدم ،واقعا چرا؟؟؟





سلام خوبی؟

چند روزی سراغتو نگرفتم چند روزی پرتت کردم به سمت دور ترین قسمت مغزم که افکارم حوالی تو نچرخه

از اینکه شدی دلیلی برای راکت موندنم ،متنفرم !

با اون همه صحبتی که باهات داشتم به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه  تو بیهوده ترین چیز تو زندگیم بودی و هستی که منو به خودش مشغول کرده

اولش فکر میکردم توهمی ولی از اینکه اینقدر واقعی بنظر میای ،متنفرم !




یاد خرداد سال گذشته افتادم من قدرت نمایی میکردم  مخاطب این قدرت نمایی خودم بودم ، نشون بدم وقتی برای اولین بار بدون دخالت کسی برای زندگیم تصمیم گرفتم میتونم . 

دادگاه رفتنام با کلید خوردن نیمه اول پژوهشم و به اوج رسیدنش و ترم آخر بودنم  همشون تو همین ماه بود .دادگاه ،اداره بهزیستی برای مجوز،اداره آموزش و پرورش برای رفتن به مدارس ، رفتن به مراکز توانبخشی برای گرفتن چند تا نمونه بیشتر ،هماهنگ کردن بچه ها و در آخر دردسرای ترم آخر دانشگاه.

پارسال خرداد ماه شاید کارهاش خاص بنظر نیاد ولی چیزی که برام خاصش کرده که باعث شده از پریشب تا حالا مرورش کنم ،فشاری بود که تحمل میکردم و بدتر اینکه برای قوی نشون دادن خودم تصمیم گرفته بودم خنثی باشم و کارای عادیمو پیش ببرم شاید یکی از دلایلی که پژوهشمو به دو نیمه تبدیل کردم همین مسئله بود

ولی هیچوقت یادم نمیره وقتی تنها برای کارام میرفتم  وقتی از اداره ای میزدم بیرون دنبال چیزی میگشتم فقط دستمو بهش بند کنم تا نیفتم ،هیچوقت این صحنه ها و عجزی که خودبخود ازم بیرون میزد رو نمیتونم فراموش کنم.

پی.نوشت: الان که بهش فکر میکنم می فهمم کار خوبی کردم برای اولین تصمیم زندگیم این شوی قدرتو برای خودم راه انداختم ، قدرتی که اسمش قدرته ولی درون مایه اش مقاومت و فراموشیه





زندگی من از بیرون برای اطرافیانم آشوبه . وقتی میگم آرامش دارم ،پوزخندشون بدترین چیزیه که به چشمم میاد .

گاهی جوابشون میشه این:تو به این آشوب میگی آرامش،ما که میدونیم تو زندگیت چه خبره !!!

جوابشون میتونه این باشه: آره آب هایی که از سرمن گذشته خیلی بیشتر از اینا بوده ،چیزایی که تو تنهایی گذروندم ، دربرابر اینایی که شما بهش میگین آشوب به چشم نمیاد.

اما جواب من بهشون میشه یه سکوت و یه لبخند .

چون اونا هنوز درکی از مشکل واقعی ندارن ، اونایی که این سوالو می پرسن مشکل واقعی رو درک نکردن .

من آرامشمو خودم از بین بردم ،خودم تنهایی رو انتخاب کردم و الان این آشوب برام قشنگ میشه در برابر اون تنهایی که هر لحظه منتظر این بودم نابودم کنه هرلحظه از استرس زیاد منتظر بودم تو دانشگاه ،تو خیابون غش کنم و کسی نبود از چیزی که اذیتم میکرد بگم ، ترس و تنهایی بدترین چیزیه که یه دختر میتونه تجربه کنه

از زمانی که اینطور شدم تصمیم گرفتم نگم . نگفتن بهترین گزینه است . گفتن حوصله میخواد ،حوصله ی توضیح،حوصله برای یاد آوری ، حوصله برای قورت دادن یا اشک ریختن.

 هرقدر ناراحتی هام بیشتر میشه ،بیشتر با اطرافیانم شوخی میکنم ، بیشتر میخندم ، الان که میگم اینا که در برابر گذشته چیزی نیست ،خداروشکر.

همیشه میخوام بگم منم آشوب زندگیمو می فهمم ، نفهم نیستم ولی به روی خودم نمیارم تا بزرگ تر نشه که منو از زندگی بندازه ،حلشون میکنم . من فقط نمیخوام کم بیارم و بترسم ،نمیخوام غرق شم، نمیخوام با نشون دادن ناراحتیم  در حل کردنشون ناتوان بشم.


 میخوام یه چیز بگم خنده ی آدما نشون دهنده خوب بودن زندگیشون نیست ،غم آدما تو دلشونه وقتی زیاد بشه از چشماشون بیرون میزنه نه از لب پر خنده اشون

کاش آدما قضاوت نکنن کاش آدما با کلمات بی رحمانه دلی رو به درد نیارن .


این نیز بگذرد.

گوش کنیم





الان که دارم برات مینویسم که دیوانه وار عاشقتم در آرامش کاملم بدون هیچ هیجانی .

میخوام بگم خیلی جاها هوامو داشتی و بهم فهموندی خیلی دوسم داری و من خیلی راحت ازت گذشتم .

خیلی جاها دستمو گرفتی کمکم کردی تا از سخت ترین مراحل زندگیم رد شم و باز این من بودم که از روی همه ی خوبی هات به بی رحمانه ترین شکل ممکن گذشتم .

خیلی وقتا با وقاحت تموم ازت کمک خواستم و تو باز به روم نیاوردی که چیکار باهات کردم .

 فکر میکنم به اینکه روزایی که حالم خوب نبوده با هزار وعده و وعید و حرفای عاشقانه می اومدم پیشت تا مشکلم حل بشه و وقتی مشکلم حل میشد من  چیزی جز یه آدم خائن نبودم، دچار نوعی فراموشی میشدم یادم میرفت اصلا وجود داری .

وقتی یه کارایی رو انجام میدادم به امید اینکه تو برام حلش میکنی به فکر ناراحت شدنت نبودم،اون لحظه فقط خودم مهم بودم نه ناراحتی تو .

صبح کردنای شبانه امون یادته ، همون بوس فرستادنا و بغل کردنای خیالی ، همونایی که برای قبل از بد شدنم بود ، همون حرفایی که باعث میشد از ته دل بخندم و بخاطر بودنت ازت تشکر کنم

یادته بعد از اون اتفاقات دیگه اینطور نبود  ،وقتی میخواستم باهات حرف بزنم و ازت کمک بخوام  صدام از گریه زیاد بریده بریده میشد‌. 

گریه هامو یادته چقدر مظلومانه بود فکر میکنم بخاطر همین بود همیشه کمکم میکردی ؟

یه سوال مگه چقدر دوسم داری ؟ 

وقتی میخواستم شروع کنم به نوشتن فکر میکردم حرف زیادی ندارم ولی الان می بینم منو تو خیلی خاطره ها باهم داریم خاطره هایی که بد بودن منو به یادم میاره صبور بودن تو .

هربار که کار بدی میکردم میگفتم آخرین باره ، تو مطمئن بودی بازم تکرارش میکنم ، امکان نداره کسی که اینقدر دوسش داری رو نشناسی.

الان تو آروم ترین روزای زندگیم اومدم سراغت مثل همون اولا که آدم خوبی بودم همون روزایی که دوست داشتم ، ولی حالا بخاطر صبور بودنت  برای اینکه میدونستی یه روزی میرسه  دوباره برمی گردم  ،نمیتونم دیوانه وار عاشقت نباشم  . 




خداجونم دلم برای بغل کردنت خیلی تنگ شده، برای زمانی که با یه چشمک برات بوس بفرستم . خداجون مریم خیلی خیلی عاشقته. میدونم که میدونی :)


امسال پنج سال شده .داداش بزرگه الان پنج ساله  شهر نجف ،حرم آقا امام علی(ع) خادمه

از این پنج سال ، چهار سال بعنوان مدیر کاروان بچه هایی بوده که با خلوص نیت تو این روزا ،روزی هشت ساعت سرپا می مونن تا امانت دار خوبی برای زائرایی باشن که از حرم حضرت علی (ع)رهسپار حرم پسرای ایشون میشن

امسال سه ساله که ریش قرمز هم داداش بزرگه رو همراهی میکنه ، هرسال بعد اینکه از کربلا حرکت میکردن و در محل اقامتشون مستقر میشدن تماس تصویری برقرار میشد برای خاطر جمع شدن ما،ولی امسال بخاطر آشوب عراق اینترنت در دسترس ندارن.

هرسال داداش بزرگه منتظره ، منتظر اینکه بهش زنگ بزنن تا با کاروان بچه هایی که تابستون به عشق خادمی امام حسین تو گرما با رفتن به اردوهای جهادی میگذرونن ،،رهسپار دیار عشقش بشه




الان سه روزه خبر ازدواج همسر سابقمو شنیدم، از خیلی وقت پیش اقدام کردن که انگار جدیدا جواب مثبت گرفتن

حالا اینجا اتفاقاتی که برای من افتاد، حرفایی که شنیدم جالب ترین چیزایی بود که تو این یک سال اخیر بعداز طلاقم باهاش برخورد داشتم و خواهم داشت.

چرا اطرافیان فکر میکنن من باید از ازدواج همسر سابقم ناراحت بشم؟ درسته انتظار نداشتم الان اقدام کنه ولی از اینکه دیگران فکر میکنن من الان باید خون گریه کنم رو نمی فهمم !!!

عموم به بابام گفت :بابام به من ، ویلامون بودیم ، ساعت ۸ غروب تا ۱۱ خوابیدم وقتی بیدار شدم بابام به اطلاع بنده رسوند ،اون شبو بخاطر خوابی که داشتم و برنامه ی طنزی که دیدم نخوابیدم و هشت صبح با سردرد از اتاقم به سمت پایین سرازیر شدم تا بشینم کنار مامان بابام و صبحونه بخورم ،و این شد فهمیدن من نخوابیدم(منی که هیچوقت برنامه خواب درستی ندارم) و شوخی پدرم با نگرانی که تو چشماش بود و همچنین حالت نگران مامانم برام اولین اتفاق جالب بود

و من برای اثبات اینکه ناراحت نیستم قسم خوردم که من چندبار بخاطر ترس زیادم  تو خواب میدیدم که دوباره با ایشون ازدواج کردم و هربار که از خواب بلند میشدم خداروشکر میکردم که خواب بوده بهشون گفتم: من که دیشب بهتون گفتم این بهترین خبر بود باز چرا نگرانین ؟دعا کنین خوشبخت بشه من با کاراش کنار نمی اومدم شاید همسر جدیدش اونقدر دوسش داشته باشه که با کاراش کنار بیاد .

 سکوت ،نگاه .

مادربزرگ پدریم با گریه میگفت بخاطر چی ناهار نخوردی ؟بخاطر ازدواجشه ؟و من با خندیدن  باید ثابت میکردم بعداز صبحونه ای که خوردم خوابیدم و موقع ناهار بخاطر این پایین نبودم که داشتم هفتا پادشاه رو خواب میدیدم.

مامانم و زن عموم و مادربزرگم  روی مبلای بالکن نشسته بودن که رفتم بیرون کنارشون نشستم باز با ورود من حرفش پیش اومد  ،مادربزرگم دوباره گفت ناراحت نشی ؟و من باز باید توضیح میدادم اگر میخواستم ناراحت بشم چرا جدا شدم ؟! انشالله خوشبخت بشن به ناراحتیش میخندیدم.

بعداز اینکه از جدا شدن  ،همچنان سر جام بودم که مادربزرگ مادریم اومد گفت : ازدواج کرده شنیدی ،گفتم آره شنیدم انشالله خوشبخت بشه .

نمیخوام بگم ناراحت نشدنم بخاطر اینه که خیلی آدم بی احساسیم نه ، اتفاقا برعکس اینکه دیگران فکر میکنن من خیلی شیطونم و محکم ایستادم و همچنان  دارم به مسائل زندگیم میخندم خیلی هم آدم احساسیم، بخاطر اینه که زمانی که متاهل بودم برخورد ها و اتفاقاتی برام افتاد که منو نسبت به این فرد بی حس کرد   




خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(

از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم  . برای همین ناراحت نشدم .

من زحمت کشیدم نشد،  حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه

از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم .

ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش پیش اومد ،ولی نشد دیگه )

یکی دیگه از مسائل  گفتن این جمله به همکلاسیام بعداز امتحان بود وقتی پرسیدن مریم چطور بود؟؟گفتم:((تهرانو زدم تو گوشش))

بله تا این حد فکر میکردم عالی پیش رفتم

خلاصه قبول نشدم و همچنان زنده ام . وقتی دختر عموم گفت چرا میخندی ؟؟فقط تونستم بگم از اعتماد بنفسم خنده ام میگیره

ولی بازم اگه برگردم عقب همینطور پیش میرم شاید برای کم درس خوندنم پشیمون باشم ولی برای اعتماد بنفسم و انتخاب رشته و دانشگاه ها همونطور پیش میرم ، فکر نمیکردم وقتی میانگین تمام دروسم ۵۰ شده این دانشگاه ها رو قبول نشم :(

بازم زحمت میکشم ولی این جمله رو که میگن شکست پلی به سوی پیروزیه قبول ندارم کلا با این جمله مشکل دارم . چرا دیگران فکر میکنن این جمله میتونه آروم کنه درحالیکه شکست حالو به یاد میاره حتی شاید موضوع مهمی نباشه و شکست براش خیلی زیاد باشه  و از چیزی حرف میزنه که هنوز شروع نشده


وقتی داشتم به این فکر میکردم که چی میتونه صفحه ی این پست رو پر کنه چشمم به یه نوشته ی جامونده از دوران درس خوندنم افتاد

اگه قبلا میخواستم  یه توضیح کامل درباره ی نوع تفکرم بدم باید بگم که من فکر میکردم  طرز تفکرم همگراست یعنی هیچوقت  در نقض نظر  یا عقیده ای تلاش نکردم به زبان ساده تر دنباله رو بودم، اینجا دنباله رو بودن رو با تقلید کوکورانه و هیجانی اشتباه نگیرید ، دنباله رو بودنی مدنظرمه که بیشتر سعی بشه چیزی که دیگران تجربه کردنو باور داشته باشه تا  خودش تجربه کنه یا اینکه به اون تجربیات تکیه کنه بره جلو تا برای جلو رفتن خودش آزمون و خطا داشته باشه

ولی جدیدا فهمیدم اینطور نیست اون برای زمانی بود که ترس داشتم .

وقتی ترس بود شک پیدا میکردم به عقاید به تفکراتم ولی با ازبین رفتن ترس، اون شک مسخره هم رفع شد.

نمیگم تفکر همگرا اشتباهه یا جلوی موفقیتو میگیره ،من فقط برداشت اشتباهی از این نوع تفکر داشتم بخوام راحت تر بگم برام توجیه خوبی شده بود.

 


قبولم نمیکند

باید قبول کنیم خیلی وقتا اگه خودمون باشیم قبولمون نمی کنن

یه جاهایی جسارت جواب نمیده

یه جاهایی هم جسارتی نیست ، حرکتی نیست ،تلاشی نیست ،فقط در حد چرخ خوردن تو ذهن باقی می مونه

یه جاهایی جامعه، اطرافیان جسارتمونو پس میزنن

شاید زندگی جمعی که میگن همینه ولی با کمی اغراق

اغراق میکنیم در دست کشیدن از رویاها و خواسته هامون

شاید تلاش نکردن و حرکت نکردنه پشت این بهونه که پس زده میشیم قایم شده باشه

گوش کنیم


دریافت


هیچ دلیلی برای غیبت طولانیم ندارم .

زندگی خوب بوده و منم گذران عمر می دیدم و بس .

الان به طرز عجیبی نمیتونم بنویسم.

مغزم تهی است.

ولی بهترین چیز مرور اتفاقات این مدته

شبی که بنزین گرون شد تولد یکسالگی وبم بود ولی بخاطر شوک شدیدی که بر پیکره ی خونواده وارد شد حوصله نداشتم بیام بگم تولدش مبارک :/ الانم ۲۲روز از تولدش گذشته.

گوشی جدید گرفتم هو هو هو این الان یعنی خیلی شادم .ولی واقعیت خودم راضی نبودم داداش بزرگه در یک حرکت جوانمردانه بجای اینکه برای خودش گوشی بگیره برای من گرفت .

دوباره دوتا از خواستگارهای نازنینمو رد کردم  خدا منو ببخشه بخدا بهشون لطف کردم وگرنه داشتن خودشونو با سر مینداختن تو چاه .همه میگن جوونی ازدواج کن .چند سال دیگه پیر میشی هیچکس نگات نمیکنه . ۲۳ساله هستم چند سال دیگه پیر میشم؟:/ غیر قابل درکه برای بعضیا که فعلا نمیتونم و نمیخوام ،لوس بازی نیست واقعیت منه بقول دختر عموی گرامم تاکی عشق در خونه اتو بزنه !؟ خودم امیدوارم حالا حالا هوس در زدن نکنه.

خانه ی پدری رو دیدم پشیمون شدم ،تو خواب عملا از گریه زیاد داشتم خفه میشدم که مامانم اومد نجاتم داد تا یک ساعت سمت چپ بدنم درد میکرد ،آخه چرا اینقدر خشونت؟!

راستی آزمون آموزش و پرورش هم شرکت کردم ولی یه احساسی بهم میگه قبول نمیشم .

فعلا همین *


این چند روز اونقدر بخاطر آشفتگی های این چند روز آشفته بودم که حتی خبر قبولی آزمون استخدامی هم برام خوشحال کننده نبود.

۶ صبح جمعه ۹۸/۱۰/۱۳ بدترین خبر این چند سال زندگیمو شنیدم.

باورش سخت بود. مثل زمانی که کسی با خبر ازدست دادن عزیزش اول به صورت ناخودآگاه انکار میکنه. و بعد اشک ها که جاری میشه و سکوتی که نمیشه که شکسته بشه.

و همچنان وجودشون پایدار  

.

.

حالا بعد از یه هفته از این ماجرای تلخ حالم بهتر شده بود ،یادم اومد من باید با یه چیزی خیلی سخت به نام مصاحبه روبرو شم ،مرا واقعا یارای مقابله با این غول بی شاخ و دم نیست.

آموزش و پرورش ،آموزگار ابتدایی ، شهر تهران منطقه ۱۵ تا ۱۹ قبول شدم ، اگه میپرسین چرا تهران ثبت نام کردم ؟ باید بگم پدر گرامی بنده به من امر کردن ثبت نام کنم درحالیکه من یکی از شهرستان های اطراف شهر خودمون ثبت نام کرده بودم . و حالا که قبول شدم جواب پدر به من برای دلیلش:((فکر میکردم قبول نمیشی))

یعنی الان من برم بمیرم سنگین ترم.

و حالا از مردن که بگذرم ،موندم مصاحبه رو چیکار کنم ؟

زمانی که میخواستم نظرات دیگرانو راجع به مصاحبه بخونم با تصویر سازی چیزی که ازش حرف میزدن تپش قلب گرفتم ،فکر کنم با محیط واقعی روبرو بشم غش کنم

الان مصاحبه شده برام ترسناک ترین چیزی که قراره تجربه اش کنم :(((


الان میخوام درباره ی موضوعی صحبت کنم که شاید همه فکر کنن باید از بیانش خجالت بکشم ولی بالاتر از خجالت کشیدن اون نگرانیِ پشت این موضوع برام مهمه، قطعا نگرانی خیلی چیزا رو کنار میزنه

واقعا بعضی مادر و پدرا کجای زندگی بچه هاشونن ؟؟؟ واقعا چه نقشی دارن؟؟؟

چرا دخترای ۱۳ ،۱۴ ساله که هنوز ابتدای دوره ی بلوغشونو میگذرونن باید ذهنشون درگیر چیزایی باشه که شاید بزرگترین ضربه رو بهشون بزنه

چرا بعضی خونواده ها از بلوغ جنسی بچه هاشون بی اطلاعن ؟چرا وقتی چیزی از بچه هاشون نمیدونن امکاناتی رو در اختیارشون میزارن که اینطور بهشون آسیب بزنه .

دخترای ۱۳ ،۱۴ ساله راحت درباره این که بایسکشوالن یا هموسکشوالن حرف بزنن به همکلاسیشون پیشنهاد بدن، دوستاشونو واسطه کنن ،خیلی راحت باهم دیگه رابطه داشته باشن .

واقعا داره تو این خونواده ها چی میگذره ؟ که یه دختر به این سن هم دوست پسر داره هم دوست دختر؟؟؟

درسته الان این رابطه ها بیماری روانی نیست و گرایش جنسی به حساب میاد،هم جنس گرا ، دوجنس گرا و. ولی سن مهم ترین چیزیه که اینجا مطرح میشه چرا باید بچه ها دچار بلوغ جنسی زودرس بشن ؟؟

گاهی بچه ها به تقلید از همسالاشون این رویه رو پیش میگیرن پس جایگاه خونواده تو زندگی این نوجوون کجاست؟  

چرا بعضی خونواده ها وقتی نمیتونن نظارتی رو بچه هاشون داشته باشن  اینطور راحت همه چیز در اختیارشون قرارمیدن ؟؟؟

تو مدرسه هر چقدرم گفته بشه مثل محیط خونواده تاثیر گذار نیست

این تعمیم یه گفته به کل نیست من  زیاد از این مسائل از بچه ها تو این سن شنیدم و این بار دیگه واقعا ناراحتم کرد . دختری که باید به یه هم مدرسه ای که براش نامه می نویسه جواب رد بده و دوستای ایشونو که واسطه میشن نادیده بگیره

سنی که الان  بچه ها  دارن درباره ی این مسائل به نتیجه میرسن خیلی پایینه خیلی پایین . اینکه تو این سن دخترا وارد رابطه میشن هرنوع رابطه ای خیلی وحشتناک شده و از همه بدتر خونواده هایی که هیچ نوع تلاشی برای فهمیدن بچه هاشون و کمبود های عاطفیشون نمیکنن چرا اینقدر این دوره ی حساس نادیده گرفته میشه؟؟

کاش این خونواده ها یاد بگیرن بی مسئولیتی خودشونو به گردن جامعه نندازن ،همه میدونن خونواده اولین جاییه که شخصیت بچه شکل میگیره و این خانواده است که بچه رو برای روبرو شدن با مسائل جاری در جامعه آماده کنه.



این روزا نگرانه نامهربونی هاییم که مردم می بینن ،نگرانه مادربزرگام پدربزرگم بابام مامانم داداشام

نمیخوام بیان کنم چون نمیخوام نگرانی من به نگرانی اونا اضافه بشه یه دستم مداده یه دستم پاک کن

الان وقت پاک کن  دست گرفتنه

عنوان مطلب : اگه یه آجر داشتین چیکار میکردین؟!

سوالی که ۵ بهمن روانشناسی که در جلسه مصاحبه ام حضور داشت سوال کرد. اگه فقط یه آجر داشتی چیکار میکردی؟

گفتم : نگه اش میدارم تا اگه یه زمانی اگه ساخت و ساز داشتم ازش استفاده کنم .

مصاحبه ی تخصصیمو قبول شدم با نمره ی ۹۳/۶. البته نه فقط با همین سوال حدود نیم ساعت جواب سوالاتی رو میدادم که اونجا ازم پرسیدن اتاقی که اون روز مصاحبه به سخت ترین اتاق مشهور شد بین مصاحبه شونده ها، اتاق(یک)، وقتی داشتم میرفتم داخل فقط گفتم خدایا خودمو می سپرم به خودت حتی اگه اتاقش شبیه تونل وحشت باشه که خدا صدامو شنید  

دروغ نگفتم تخیلی هم جواب ندادم من فقط سعی کردم واقع بین باشم.

ازم پرسید سال ۱۴۰۴ خودتو در چه جایگاهی می بینی ؟!

اول اینکه قطعا مدرک کارشناسی ارشدمو از یه دانشگاه دولتی خوب میگیرم و خودمو آماده میکنم برای دکترا
بقیه اش بستگی داره به اینکه از این در برم بیرون چه نتیجه ای برام رقم بخوره براساس موقعیتم برنامه ریزی میکنم.

اگه یکی حرفتو نفهمه چیکار میکنی؟!

گفتم : سکوت میکنم 
گفت : بدترین جوابه برای طرف مقابلت 
گفتم: وقتی کسی نخواد چیزی رو بفهمه من هر چقدر تلاش کنم به نتیجه نمیرسم . پس سعی میکنم سکوت کنم .
گفت : از حقت دفاع نمیکنی ؟ تو خونواده همینطوری ؟!
گفتم: باید ببینم تا چه حد حق با خودمه   و بحث خونواده جداست. اگه واقعا فکر کنم به حرفم توجهی نمیشه سکوت میکنم.
وقتی سوال پاره آجرو پرسیدن خانمی که اونجا بود ، بعداز جوابم گفت با اون پاره آجر تو سر کسی نمیزنی ؟! 
تا رفتم جواب بدم آقای روانشناس گفتن ایشون آرومه از اینکارا نمیکنه
حالا یه مصاحبه دیگه مونده برای صلاحیت عمومی (گزینش ) که تا ببینیم تا خدا چی میخواد .
تا این وضعیت چطور پیش میره
امیدوارم خودتون و خونواده اتون در سلامت کامل باشین
الان که در قرنطینه اجباری به سر می برین از تک تک لحظاتش برای شاد بودن در کنار خونواده اتون استفاده کنین ، جمعی که شما رو همونجور که هستین دوس دارن بدون هیچ چیز اضافه ای
حال دلتون خوب
لبتون خندون


امیدوارم امسال خدا به همتون سلامتی و تندرستی عیدی بده

امیدوارم امسال در کنار خونواده اتون شاد باشین

امیدوارم امسال اونقدر اتفاق خوب بیفته که اتفاقات  بد پارسال در خاطرتون کمرنگ تر بشه

سال نو مباااااااارک 

سال ۹۸گذشت کاش بشه بهش فکر نکنیم

امیدوارم سال خوبی داشته باشین:)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود تحقیق شوراهای دانش آموزی دبستان ابن سینا هارونی سال تحصیلی 98-97 صنایع توانبخشی جنوب ممکو دنیای از خوشمزه ها اوپدو/اپدویی شو